1

سينما و ديگر هيچ

يك: اولين كسي كه بلند مي‌شود و باورش نداريم، مي‌گويد: مگه چي ما از ايرج قادري كمتره؟ خيلي‌ها با او همراه نيستند. مي‌دانند فيلم كوتاه حرف و حديث ديگري دارد. نيامده‌اند تا ايرج قادري شوند. مثل نفر اول عجول هم نيستند. صبورند و مي‌دانند فيلمسازي شكيبايي و تداوم مي‌خواهد. او هم بعد از گفتن حرف‌هايش از كلاس خارج مي‌شود. مي‌رود. نه ايرج قادري مي‌شود نه فيلم بلند مي‌سازد. فقط يك‌بار روي پرده سينما مي‌بينيمش كه در فيلمي قاطي سياهي‌لشكرها است. ديگران كه مي‌مانند همان سال فيلم‌هاي كوتاه 8 ميليمتري مي‌سازند. سال 1365 است و فيلم كوتاه دارد گسترش مي‌يابد.
دو: دومين روز فيلمبرداري ديگر جعفر مسلط شده بود. علي را با دوربين كانن هشت ميليمتري نشانده بود توي فرغون قراضه‌اي و منتظر بود تا جعفر فرمان حركت بدهد و جوجه را دنبال كنند. سر برگرداندم سمت خانه‌هاي شهرك كه تنگ هم رفيقانه به هم چسبيده بودند. باورم نمي‌شد كه كوچه‌ها و خانه‌ها هم رفاقت بلدند. بلدند! اگر نبودند، كيپ هم نمي‌شدند. مثل ما كه وقت حركت به سمت شهرك آنچنان در لندرور سيد توي هم رفته بوديم كه اگر كسي از دور نگاهمان مي‌كرد، فكر مي‌كرد لندرور جوان چاقي را به شهرك مي‌برد تا فيلم جوجه و گل را بسازد.
سه: سومين روز كار قرار بود از آسمان باران ببارد و سعيد زير باران پدرش را ببيند و بفهمد پدرش (رضا حاجيان) دزد دوچرخه است. مجيد پشت دوربين و ماشين‌هاي آتش‌نشاني كنار ما منتظر بود تا داد بزنم حركت. هوا سرد بود اما تا داد نزدم كات و فيلمبرداري قطع نشد متوجه سرديش نشدم. همانطور كه نفهميدم سعيد در تب مي‌سوزد و از رختخواب بيماري بيرونش آورده‌اند تا يادمان بدهد سينما يعني تعهد، سينما يعني وفاي به عهد! البته آن صحنه برايم درس‌هاي ديگري هم داشت. دانستم مردم عادي بازيگران خوبي مي‌شوند اگر در موقعيت درست قرار گيرند. از آن مهم‌تر فهميدم در سينما مي‌شود يا نمي‌شود نداريم، مي‌توانم يا نمي‌توانم داريم! اين را زنده‌ياد منوچهر عسگري‌نسب يادم داد كه استاد راهنماي فيلم بود. رفته بودم تا از او بپرسم چطور مي‌شود صحنه باران را بسازيم. از تجربه‌هاي ديگران گفتم و پرسيدم مي‌شود يا نمي‌شود كه او پاسخ داد در سينما مي‌شود يا نمي‌شود نداريم، مي‌توانم يا نمي‌توانم،داريم. راست مي‌گفت. سينما پر از فيلم‌هاي خوبي است كه با همين توانستن‌ها جاودانه شده است.
چهار: چهارمين خانه هماني بود كه ما مي‌خواستيم . مرجان پيدايش كرده بود. ساكنانش زن و مرد كهنسال و موسفيدي بودند كه نمي‌دانستند فيلم يعني چه؟ ما هم درست نمي‌دانستيم. تازه داشتيم ياد مي‌گرفتيم. مهدي بايد داخل دالان قديمي خانه مي‌نشست. توي كوچه شلنگ آب را روي در قديمي مي‌گرفتيم و يكي شير را باز مي‌كرد و آن ديگري دستش را جلوي شلنگ مي‌گرفت تا پودر شود و روي كلون در ببارد. بعد در باز مي‌شد و ما مهدي را داخل دالان طوري مي‌ديديم كه روي صندلي قديمي‌اي نشسته و در حال پيچ و تاب خوردن انگار با باران عشقبازي مي‌كند. فيلمبرداري كه تمام شد دالان پر آب شده بود. همه نگران پيرزن و پيرمرد بوديم. اما از آنها خبري نبود. انگار نه انگار كه هياهويي درون كوچه است. زن نبود. مرد هم! به كجا رفته بودند؟ معلوم نبود. شايد به دوران جواني! به روزگار عاشقيت.
پنج: پنجمين نفر تفاوتي با اولين نفر نداشت. وقت راه رفتن عضلاتش منقبض مي‌شد و جلوي دوربين، خودش را لو مي‌داد. لو مي‌داد كه دارد فيلم بازي مي‌كند. ما اين را نمي‌خواستيم. اما نمي‌شد. انگار هركس جلوي دوربين قرار مي‌گرفت، خودش را فراموش مي‌كرد و نمي‌توانست خودش باشد. يكي شايد محسن، شايد هم حميد به آنها گفت خيال كنيد، زندگي واقعيه! نبود. نه براي مرد و نه براي ما. اگر بود. پرژوكتورها نور نمي‌تاباند و روي ديوار خانه عكس‌هايي كه آورده بوديم نمي‌چسبيد. اما نه! بود! واقعي‌تر از واقعيت! اگر نبود پروژكتورها روشن نمي‌شد و روي ديوار خانه عكس‌هايي كه آورده بوديم نمي‌چسبيد!
ششم: شش فيلمنامه نساخته را توي كيف دستيش گذاشته بود و با خودش حمل مي‌كرد. هر وقت همديگر را مي‌ديديم مي‌گفت: شده‌ام حمال فيلمنامه! مي‌گفتم چه حمالي دلچسبي! بالاخره يك روز كسي پيدا مي‌شود و اين ‌بار را از دوشت بر مي‌دارد و به جاش سكه‌هاي طلا مي‌دهد. بعد هر دو نفرمان مي‌خنديديم تا دفعه بعد! 
هفت: هفت سال، هفتاد سال، هفتصد و هفتاد و هفت سال هم كه بگذرد دنيا همينطور است. ابزار تغيير مي‌كند. دوربين سوپر هشت، شانزده مي‌شود و شانزده سي و پنج و سي و پنج ديجيتال و ديجيتال …. اما فيلمساز فيلمساز مي‌ماند. با عشق و رويا و وسوسه به تصوير كشيدن دنيايي ديگر.

حسن لطفي