كلماتِ همخانواده را از بر كن پسر!
همين كه پدر مشغول جدا كردن زبالههاي بازيافتي شد تا سهم ناچيز خود را از دنياي دريوزه بردارد، پسر مشغول خواندن كتاب فارسياش شد.يك چشم به مزبله و خاكروبه و چشم ديگر به كوكب خانم و سفره پررونق و مهماننوازياش.
وقت تنگ بود و زبالهها زير دستان بيدستكش پدر تكثير ميشدند.طفل گريزپا اما تعلق و عُلقهاي به گريز نداشت و آني كلمات را رج زد و گزارهها را بيدرنگ به حافظه سپرد تا بعد.
آنجا در خيابان خسته پايين شهر پيكان لكنته پدر در باران زنگ زده بود. روياهايش نيز. پسر اما نشان ردپاي خوشبختي را از كوكب خانم مادر عباس ميگرفت و دل سپرده بود به دوردست آرزو. به محكمهاي كوچك اما دلباز در حاشيه شهر تا دوا كند دردهاي درست و درمان يك لاقباهاي ملول و غصهدار را.
به موازات عقربهها ناگهان پدر ترش كرد و بيخيالي فرزند را تاب نياورد تا لختي بعد كتاب و دفتر نوباوهاش را پرت كند وسط خيابان و با نهيبي مهيب هوار بزند بر سر دردانهاش كه عوض فارسيخواني و خرخواني به من كمك كن كه سفرهمان به شدت خالي است و جيبهايمان خاليتر!
طفل مظلوم خودش را جمع كرد و در امر استحصال به ياري پدر شتافت و سراسيمه سامان داد زبالهها را تا ابوي غم ديدهاش خسته و دلمرده پاييز نشود در بدايتِ ربيع و ارديبهشت. روزگار اما دم به دم خون گريست براي دانشآموز تيزهوش دبستانِ «جهان تربيت» كه ميخواست كودني كه نه، كودكي كند، درسهايش را بيكم و كاست بخواند و كلمات را هجي كند تا زندگي لب طاقچه عادت با لبخندي و نه زهرخندي سراغش را بگيرد و آيندهاش آغشته به خس و خاشاك نباشد.
چند دقيقه بعد زبالهداني ديگر و جد و جهد پدر براي روزي حلال و تقلاي پسر ميان كتابِ دوباره گشوده براي از بر كردن كلمات همخانواده و همپياله…
راستي كاش مرور كتابهاي نخوانده براي پسري كه تنگ غروب دلش نبات داغ و چاي كمرنگ ميخواست، صعبترين كار دنيا نبود. كاش پدر حزين و غمگين ميان خاكروبهها آغوش ميگشود به روي نازدانهاي كه بيتاب گلخندههاي فردا و پس فردا بود و دوست نداشت پا جاي پاي بزرگترش بگذارد و به وقت مرد شدن، خوابها و خيالهايش را ميان دورريختنيها جستوجو و تقطيع كند؛
نان
آب
پنجرههاي رو به آفتاب
و گاهي
جشن عروسي
خدا
چه تعريف سادهاي دارد
از بچهها
در محلههاي فقيرنشين…
*امید مافی