پشت درياها شهري است
بي مدعا و پرمدعا براي دريا دعا خواند، ندبه خواند و با بالهاي شكسته در امتداد سكوت، زير گوش خزهها و خيزابها نجواكنان نجوا كرد. كاري از دست دريا برنيامد و تنها موجها رقصيدند، لرزيدند و با تمام وجود مويه كردند.
مرد با روحي ورم كرده در ازدحام دردهاي بيدرمان نه التيام يافت و نه اغتنام… اينگونه شد كه با چشمان باز خواب ديد. خواب دل زدن به دريا و پشت پا زدن به رسم دنيا. خواب بابونهها و پونهها. خواب پاره كردن دفترهاي گذشته و تا كردن نامههاي فردا. خواب آغاز شدن در اثناي جزر و مد و پايان يافتن تام و تمام روي شنهاي ساحلي.خواب عشقِ دوران برنايياش كه تنگِ يك غروبِ اخرايي، سر قرار نيامد و سنگ به شيشه احساسات مردي كه دلش ميخواست جا پاي مجنون بگذارد، كوبيد.
از خواب كه بيدار شد دريا همان دريا بود، شنها همان شنها.اما فقط ياد يار به جاي يار آنجا بود.دريا با همه تلخكامياش به خفيهگاهي براي روز مبادا بدل شده بود. به گلوگاهي براي سُريدن در آغوشِ خواهش و آرامش زير بارش بارانِ سركش.
مرد يكهو يادش افتاد پشت درياها شهري است و اگر قايقي بسازد و به آب بزند ميتواند ساعتي ديگر در جايي ديگر، با لحني ديگر آدمها را صدا بزند، در كافههاي عصرگاهي ناديدهاش چاي سبز بنوشد و در زيبايي مبلي ناشناس فرو رفته و كمي به واژه دلخوشي بينديشد.
حالا در انتهاي يك روز خردادي، موجهاي سنگين، مرد نيقلياني را در آغوش گرفتهاند و پيكر درهم شكستهاش را بيبالاپوش بغل كردهاند تا از يك عمر نشستن روي ويلچر و چشم دوختن به قاب عكسهاي كهنه رها شودتا يله بر صدفها و مرجانها، از غم جدا شود و در پيرامون ماهيهاي واله به اين فكر كند كه هماي سعادت بر شانههاي تكيدهاش خواهد نشست، وقتي تُنگ تنگ زندگي شكسته و آزاد شده است تا در دريايي پرفريب زيبايي كودكياش را به خاطر بياورد و خاطره ايستادن پشت ديوار خانه يارِ بيوفا را رنگآميزي كند. تا زانوانش پاي حكم قطعي مرگ نلرزند و تنهايي براي دكمههاي پيراهنش رجز نخواند.
پشت درياها شهريست و مردي كه در اعماق آبي زلال به پري مه لقايي دل بسته و دوباره عاشق شده، دير يا زود، همنفس با مردماني به سرشاري گيلاسها، ترنمِ ترانهاي پرطنين را از بر خواهد كرد و وارث آب و سراب و شراب خواهد شد. كسي چه ميداند!
و اينك مردي غنوده در بازوان نازك دريا به عوض كردن پردههاي اتاقش و پايان دادن به مصيبتهايش فكر ميكند و اميدوار است در شهري مملو از زنبقها و نسترنها، ساعت حركت بلمها را بپرسد و دورتر از جاشوها، دريا را به خانه جديدش ببرد و مهمان ملافههاي سفيدش كند!
**امیدمافی