1

گنجشك‌ها دانه مي‌چينند از لب‌هاي‌شان!

نور متحرك لرزان، پاهاي رنجورشان را نمايان مي‌كرد. زنان شاليزار، زنان اميد تنگ در شالي بيكران و آرزوهاي بيكران در خُلق‌هاي تنگ.
زير نور متحرك لرزان، سرخي چشم‌هاي‌شان را پنهان كردند تا نفهميم بي‌خوابي‌هاي مدام چه بر سرشان آورده. لبخند در پهناي صورت‌شان ماسيده بود و با پلك‌هايي كه سنگيني مي‌كردند به دوردست خيره شده بودند.
ناگهان اما زدند زير آواز و نغمه‌هاي سوزناك گيلكي را همصدا خواندند. گروه كر در بي‌خوابي عميق، چكامه‌اي از ناصر مسعودي را اجرا كرد تا دنيا زيبا شود براي زنان كار، زنان بي‌خستگي دويدن، بي‌سرشكستگي.
بوي برنج تازه همه جا را برداشته بود.زنان شاليزار اما با زخم‌هاي ناسور در قلب‌هاي‌شان عطر نوبرانه‌ها را استشمام نمي‌كردند و هزار سار و سُهره در مردمك چشم‌هاي‌شان پرپر مي‌زد.
در آن ميان يكي از آن چند نفر با خونسردي كه در چهره‌اش مي‌دويد، حرف عجيبي زد و گفت: خودمان برنج مي‌كاريم، اما برنج نمي‌خوريم. مگر مي‌شود زير آوار گراني طعم كته آستانه و ماهي سفيد لنگرود را به ياد آورد و در سفره‌اي رنگين‌تر از رنگين كمان سراغ اطعمه و اشربه خوشمزه را گرفت. با همه اينها اما چادرشب‌هاي رنگارنگ‌شان در پهنه شاليزار تابلويي زيبا ترسيم كرده بود. چادرشب‌هاي بسته بر كمرهاي‌شان خبر از زندگي مي‌داد. انگار بلد بودند با همه آلام، بذر سرخوشي را با دست‌هاي سپيد و انگشت‌هاي باريك بيفشانند و هر غروب با دهاني لبريز از ترانه به خانه برگردند و اميد را بر خالي چشم‌هاي‌شان بنشانند.
موها و نگاه‌هاي‌شان به طرز عجيبي عطر شاليزار را در روستاي مه‌زده پراكنده مي‌كرد و شميم بوسه بچه‌هاي‌شان كام‌شان را شيرين تا با دلي بي‌كينه در هزارتوي آينه‌ها سُرمه بر چشم بكشند، ماتيك بر لب بزنند و از ميان رخت‌آويزها، زيباترين رخت را بر تن كنند و در كاشانه‌هاي كوچك خويش براي ساعتي لااقل شور و شبنم را بغل كنند.
آنها در چله تابستان نشا مي‌كردند بذر ناتمام بخت خود را در گِل و لاي بيجارهاي بي‌جار و جنجال.
همان‌ها كه به محض بازگشت به آشيانه، ظرافت زن بودن را به ياد مي‌آوردند و چكه شيري در دهان نوزادان بسته بر پشت مي‌دواندند تا زندگي در شرجي شمال هروله كند.
بي‌مداهنه صداي نفس‌هاي‌شان در وجين، دُرنايي را مي‌ماند كه از عقاب گريخته باشد و دستان‌شان هنوز از حيات سرشارند زنان شاليكار.زناني بخشنده كه گنجشك‌ها از گوشه لب‌هاي‌شان دانه مي‌چينند…
راستي كه طبل و سرنا براي نغمه‌هاي‌شان كم است.حضورشان معطر در تار و پود بيجار!

*امید مافی