عشق تاريخ مصرف ندارد

هفته گذشته همايون شجريان، با انتشار استوري عجيبي از جداييش با سحر دولتشاهي گفت. در متن استوري فرزند شجريان تاكيد كرده بود كه رفاقت و احترام تا هميشه بين او و «سحرجان» باقي مي‌ماند و «صبرش» از شايعات «خسته» شده. استوري آنقدر عجيب بود كه ماجراي جدايي را در حاشيه برد و اهالي توييتر و اينستاگرام درگير رفتار عجيب و ناگهاني شجريان پسر شدند و متن ناغافلي كه نوشته بود. مدت‌هاي زيادي رابطه شجريان و دولتشاهي نقل محافل خاله‌زنكي و خبرهاي زرد بود و خبر جدايي و اين استوري، شبيه بمب خبري زرد منفجر شد و هنوز هم تركش‌هاي خبري‌اش ادامه دارد.

در همين گيرودار نامه‌اي از ابراهيم گلستان به صادق چوبك منتشر شده. نامه سراسر ملال و اندوه و درددل گلستان است درباره مرگ فروغ. چهره با ابهت و تنهايي‌پسند گلستان در متن نامه فرو ريخته. از درد حرف مي‌زند و جاي خالي‌اي كه هر روز خالي‌تر مي‌شود. براي من مخاطب، خواندن نامه دريچه‌اي تازه از شناخت گلستان را باز مي‌كند. بعد از نيم قرن، تازه مي‌بيني كه آن عشق افسانه‌اي كه ماجراي پچ‌پچ و‌ درگوشي نسل روشنفكران قديمي و اهالي هنر و ادبيات بوده، چقدر واقعي و انساني، در جريان بوده و چطور مرگ فروغ، زندگي مردي مثل گلستان را به انزوا و دوري كشانده.

راستش را بخواهيد بعد از خواندن اين نامه، فارغ از تمام ماجراها و اتفاق‌ها و آنچه گذشت و خانواده‌اي كه در جريان اين عشق آسيب ديد، صرفا به دليل حضور عشق، حسرتي عميق در دلم جا گرفت. به فاصله نيم قرن، مدت‌هاست كه روايت‌هاي عاشقي در نسل جوان ايراني، روايت‌هايي پر از اتفاق‌هاي عجيب و غريب و به قول دهه هفتاد و هشتادي‌ها «سمي» است. توي اين روايت‌ها كسي پاي كسي نمي‌ماند، دوستي و علاقه و عشق تاريخ مصرف دارد و وضعيت آنهايي كه با هم مانده‌اند هم چندان به راه نيست. برخلاف نسل‌هاي قبلي، نسل‌هاي تازه‌تر ايراني گرفتار معضل «عشق» و «دوست» داشتن شده‌اند. مثل هر چيز ديگري، اين‌ مورد هم از آنهايي است كه فاكتورهاي بسيار زيادي، تاثيرش را گذاشته و رابطه و عشق و دوست ‌داشتن را، رسانده به تاريخ مصرف‌دارها و مدتي بودن‌ها و بعد هم نبودن‌ها. حالا يك‌جايي مثل همايون شجريان اين نبودن‌ها مي‌شود با رفاقت و احترام و يك‌جاهاي ديگري هم مثل يكتا ناصر و منوچهر هادي، مي‌شود دعوا و كلانتري و پاي بچه را وسط معركه كشيدن. روزگار عجيبي است و نامه گلستان، تلنگري بسيار بزرگ. عشق در كلمه كلمه نامه، با نثر درخشان گلستان، نشسته و نمونه‌اي است بسيار اصيل از روزگاري كه قلب آدم‌ها در روح‌شان مي‌تپيد و درگير هيجانات ناگهاني، عشق‌هاي فست‌فودي و نااميدي همگاني نبودند.

من نه جامعه‌شناسم و نه روانشناس اجتماعي، روزنامه‌نگاري ساده‌ام كه اين تفاوت و گسل بزرگ، در عرض يك هفته، ناگهان خودش را نشانم داده. اينكه نه تنها در متن جامعه، در قشري كه قديم‌ترها جامعه‌شناس‌ها به آن قشر الگو مي‌گفتند هم روياي نمايش يك عشق ابدي فقط روياست. كسي پاي كسي نمي‌ايستد و قلب و روح آدميزاد، به اندازه درگيري‌هايش براي بقا در زندگي امروز، تسخير گرفتاري‌ها و فشارها و گذر از روزگار سنتي شده و با تغيير نسل‌ها، چيزي به نام امنيت در رابطه هم وجود خارجي ندارد. حالا شايد بگوييد اين ‌همه گرفتاري و مشكل، اين چه‌ گيري است كه به زمانه مي‌دهي؟! اما بايد بگويم، وقتي حال دل خوش باشد و متصل به مهر ديگري، اميد، همان واژه‌اي كه سال‌هاست از متن جامعه ايراني رخت بسته، خودش را نشان مي‌دهد. آدميزاد با دل‌گرم، بيشتر و پرتوان‌تر براي تغيير و بهبودي مي‌جنگد تا نااميدي از داشتن قلبي خالي و به قول آقاي گلستان جاي خالي‌اي كه خالي‌تر مي‌شود.

نامه ابراهيم گلستان را بخوانيد، عشق را ببينيد و بگذاريد كنار همه مشكلاتي كه اين ‌روزها داريم. قطعا آسيب اين خالي بودن هم كمتر از فشارهاي اقتصادي و اجتماعي مختلف نيست. راهكار اين يكي البته و خوشبختانه دست خودمان است؛ مي‌شود قصه‌ها گفت، روايت‌ها ساخت، كنار هم بودن‌ها را ديد و برچسب تاريخ مصرف عشق را در روابط انساني كند. شايد درست شدن خيلي چيزها دست ما نباشد، اما پيدا كردن عشق و البته نگه داشتنش، دست ماست. تا دير نشده، بايد فكري كرد و به طناب دوست ‌داشتن چنگ انداخت. 

نازنين متين‌نيا/ اعتماد

image_pdfدانلود PDFimage_printپرینت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.