ماجرای تلخ دختری که به فروش گذاشته شد!

داستان واقعی براساس یک پرونده قضائی

مرد 51 ساله‌اي است که در دي سال 92 به اتهام نگهداري غيرقانوني يک دختر خردسال با دستور ويژه قاضي دستگير شد.

«من از گذشته آن نوزاد هيچ اطلاعي ندارم، فقط از سر استيصال و حفظ زندگي مشترکم تصميم گرفته بودم تا نوزادي را به فرزندخواندگي قبول کنم به همين دليل…» اين‌ها بخشي از اظهارات مرد 51 ساله‌اي است که در دي سال 92 به اتهام نگهداري غيرقانوني يک دختر خردسال با دستور ويژه قاضي علي اکبر صفائيان (قاضي وقت شعبه 808 دادسراي عمومي و انقلاب مشهد) دستگير شده بود.

اين مرد که ابتدا به دليل ترس از مجازات هربار قصه‌اي را درباره دختر 3 ساله سرهم مي‌کرد، بالاخره با راهنمايي‌ها و ارشادهاي مقام قضايي، داستان دختري به نام «مهلا» را اين گونه بازگو کرد:

21 ساله بودم که با همسرم به طور سنتي ازدواج کردم و او را خيلي دوست داشتم، اما در طول 30 سال زندگي مشترک، صاحب فرزندي نشديم. او زني بسيار مهربان بود و درباره اين مشکل هيچ گاه گلايه‌اي نکرد، ولي مي‌دانستم که در قلب او غوغايي برپاست و خيلي دوست دارد مانند ديگران فرزندي را در آغوش بگيرد. اين بود که بعد از 30 سال به فکر افتادم تا به هر طريقي نوزادي را به فرزندخواندگي بپذيرم، اما موفق نشدم. روزها مي‌گذشت و من عطش بيشتري پيدا مي‌کردم تا همسرم را خوشحال کنم. يک روز با مردي آشنا شدم و با او در اين باره سخن گفتم. آن مرد که هم اکنون يکي از متهمان پرونده است، ادعا کرد به راحتي مي‌تواند براي من يک نوزاد دختر بياورد که پدر و مادر ندارد و هم اکنون نزد پدربزرگش زندگي مي‌کند.

آن مرد ادامه داد: البته اين کار شرطي دارد و من بايد مبلغ زيادي هزينه کنم چرا که او مدعي بود پدربزرگ آن دختر به موادمخدر اعتياد دارد و بايد پول بيشتري بدهيم!… با شنيدن اين ماجرا از خوشحالي در پوستم نمي‌‎گنجيدم. بلافاصله قبول کردم و از آن مرد جدا شدم. چند روز بعد طبق قراري که باهم گذاشته بوديم، او کودک را که آن زمان 8 تا 12 ماه بيشتر نداشت به خانه ام آورد و در حضور يکي ديگر از دوستانش که او نيز دستگير شده است، به من تحويل داد. آن‌ها کودک را «ستايش» صدا مي‌زدند. من هم براي آن که «سندي» داشته باشم، يک قولنامه دستي نوشتم و او را به مبلغ 800 هزار تومان خريدم که آن‌ها هم زير قولنامه را امضا کردند.

مرد ميان‌سال در حالي که دست نوشته مذکور را روي ميز قاضي «صفائيان» مي‌گذاشت، ادامه داد: من با نظر همسرم نام آن دختر را «مهلا» گذاشتم و از آن روز به بعد فرزند خوانده ام را به نام «مهلا» صدا مي‌زديم. از اين که همسر بيمارم خوشحال بود، بسيار لذت مي‌بردم و هيچ گاه به اين موضوع فکر نکردم که با سرنوشت يک انسان بازي مي‌کنم! فقط چيزي که شفاهي در اين باره شنيدم اين بود که نزديکان آن دختر اهل قوچان بودند، اما از راست يا دروغ بودن آن مطمئن نيستم! خلاصه اين دختر در آغوش همسرم بزرگ مي‌شد تا اين که دو روز قبل حال همسرم در محل سکونتمان (منطقه همت آباد) به شدت وخيم شد و او در مرکز درماني از دنيا رفت. من هم که در عزاي او لباس سياه به تن داشتم و مشغول مراسم عزاداري بودم، ناگهان نيروهاي انتظامي را ديدم که براي بررسي ماجراي «مهلا» آمده بودند. گويا بعد از مرگ همسرم، فردي با پليس تماس گرفته و از نگهداري او در منزلم خبر داده بود. آن‌ها بعد از طرح چند سوال، موضوع را به کارشناسان بهزيستي اطلاع دادند و سپس مرا به دادسرا آوردند… «مهلا» (ستايش) نيز با دستور مقام قضايي به شيرخوارگاه حضرت علي اصغر (ع) مشهد انتقال يافت و حدود 2 سال بعد از اين ماجرا (مهر 94) هنوز اين دختر که حدود 5 ساله بود، در شيرخوارگاه مذکور زندگي مي‌کرد تا شايد روزي پدر و مادرش را در آغوش بگيرد.

**آرمان امروز /4062

image_pdfدانلود PDFimage_printپرینت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.