يادگاريهاي سايه
هوشنگ ابتهاج هم رفت. رفت اما از خودش يادگارهاي بسياري به جا گذاشت. شعرهايي كه خواندنش نشان از چشم هميشه بيدار و دل لبريز از عشقش داشت. سرودههايي كه حكايت از مهرش به وطني داشت كه بلندي ديوار زندانهاي مخوفش را به چشم ديده بود. زندانهايي كه ربطي به وطنش نداشت و اگر ديوارهايش بلند بود به خاطر آن بود كه سازندگان اين زندانها روياهاي عاشقانه او را در سر نداشتند و شعرهايش را اگر هم خوانده بودند يا نفهميده بودند يا فهمشان از آن شعرها آنقدر محدود بود كه از معنايش ريسماني ميبافتند تا سرايندهاش را در بند كشند.بندي كه هميشگي نبوده و نيست.
بدون شك جاي شاعراني همچون هوشنگ ابتهاج زندان نبوده و نيست. شاعراني همچون او كه آزادي و عشق را فرياد ميكنند حتي اگر پاي در زنجير داشته باشند شعرشان در لبها و مهرشان در قلب مردمي جاي دارد كه بيمنت و چشمداشتي در سرودههاي شاعر جا باز كردهاند. چشمداشتي هم اگر باشد راي و تاييد نيست. رهايي و رفاه همه كساني است كه مردم نام گرفتهاند و شاعر نام و مقام را با نيرنگ و دروغ به ايشان به دست نميآورد. شايد به همين خاطر است كه هر وقت گفتهها و نوشتههاي افلاطون را درباره مدينه فاضلهاش ميخوانم، به طرد شاعران از آن شك ميكنم. البته به گمانم اگر افلاطون در زمانه هوشنگ ابتهاج زيست ميكرد باور ديگري داشت، چراكه با امثال هوشنگ ابتهاج معلوم ميشود شاعراني همچون او بر آنچه ميگويند آگاهند، مخاطبان خود را فريب نميدهند و افسون نميكنند. فهم كساني كه خواننده شعرهايشان هستند را ضايع نميكنند و… يادگارهاي به جا مانده از هوشنگ ابتهاج بهتري گواه بر اين ادعاست.
خوانندگان و شنوندگان سايه با شعرهاي او عاشق ميشوند، چشمهايشان بيناتر ميشود و با شاعر لحظات ناب دنبال شوري در وطن است. بيخود نيست كه وقتي ابتهاج نود و چهار ساله از دنيا ميرود بسياري عدد سنش را براي او ناچيز ميشمارند و در زمان حياتش كسي متوجه موهاي سپيدش نيست و در او جواني عاشق و شيفته را سراغ ميگرفتند كه دانايي هزار و يك سالگان با او بود.
**حسن لطفي