من به آغوش تو محتاجم اگر لطف كني…

خدا خدا كرده بود امسال روز مادر از ره نرسد.زير لب به خودش تلنگر زده بود كه كاش معجزي، اعجازي، اجازه‌اي، چيزي، مادر را به زمانِ مألوف برگرداند و آن آشيانه خاموش و بي‌روزن را براي يك روز لااقل روشن كند.  دعاي او اما كارگر نيفتاد و در سالي كه از فراواني خبري نبود و لئامتِ آرزوها، كرامتِ جُنبندگان را به سخره گرفته بود، نه مادر برگشت و نه كسي بار و بنديل مسافري كه در زمهرير، استخوان‌هايش كبود شده بود را باز كرد.  لاجرم رفت بالاي سر مادر در گورستاني خت و خلوت كه صداي نِي از تار و پودش به گوش مي‌رسيد و عكس‌هاي فسيلِ فرشتگانِ مينونشين، خيس‌تر از هميشه چشم انتظار بچه‌هايي بودند كه لابد يادشان رفته بود در روز مادر، لختي يك سنگ قبر كهنه را بغل كنند!  رفت بالاي سر مادر، گلايل‌هاي صورتي را روي قبر گذاشت و با بغض روزش را تبريك گفت.يكهو ياد پنجشنبه‌اي افتاد كه خبر مرگش را آوردند. روزي كه برف خوي كرد و عرق كرد بر پيشاني «دا»، تا كمي آن سوتر از درخت خرمالو تمام كند. با همان دامن گلدار كهنه، همان بلوز گلبهي و همان جوراب پارازين وصله خورده! 

مويه روان شد از مردمكان مرد. زار زار گريست و با هق هق، جوياي حال مادرش در جايي دورتر از سياره نسيان شد و زير گوشش گفت: ما پس از تو زندگي نكرديم، ما هزار بار مرديم و زنده شديم، ما با سجاده و عطرها و جوراب‌هايت شب را و روز را دوره كرديم، ما پيش نرفتيم، فرو رفتيم مادر…

مادر اما هيچ جوابي نداد.انگار نيت كرده بود تا آخر دنيا سكوت كند كه لب‌هاي خشكيده‌اش ديگر كار نمي‌كردند و دستانش زير خروارها خاك جوانه نمي‌زدند.شميم ياس و ياسمن در گورستان پيچيده بود، اما نه از صورت نحيف زن خبري بود و نه آن چشم‌هاي درشت و مژه‌هاي مشكي زيبا، جهانِ عفن را شبيه ماه كرده بودند. 

غروب شده بود كه مرد از گورستان بيرون زد، در حالي كه بوي چارقد مادرش چون برف نباريده زمستاني، تمام لباس‌هايش را تسخير كرده بود…باري مادر، عطر تمام گلستان‌ها را يك‌باره به جامه مردي شبيه باران‌ زده بود انگار كه سبك شد و كوه اندوه و دلتنگي از تنگي سينه‌اش رخت بربست.كار كارِ خود مادر بود كه دوست نداشت دلبندش با شقيقه‌هاي سپيد، در چهل و شش سالگي، همچون زورقي شكسته به جزيره‌اي تاريك بخزد و بلرزد در اشتياق گلي هميشه بهار كه روزگار بي‌رحمانه چيده بود، تا طنينِ حزينِ مرد به آواي زنجره‌اي روي درختان پسته بدل شود. 

در همان احوال شعري سوزناك با قافيه نامريي پوست و استخوان بر قلبش نشست.چكامه‌اي كه از لبانش به دهانش و از دهانش به قلبش پر كشيد. شعري كه پا كوبيد در رگ‌هاي بي‌تاب و ناشكيبش: 

موج با صخره درآميزد و باران به كوير

من به آغوش تو محتاجم اگر لطف كني…

**امید مافی

image_pdfدانلود PDFimage_printپرینت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.