تا آخرین نفس ؛ هيچ‌وقت دست از سر اميد بر نداريم

سال‌هاي زيادي نديده بودمش. به خاطر همين وقتي با چهار نفر ديگر وارد شد نمي‌دانستم بايد با كدام‌شان گرم‌تر بگيرم و نشان بدهم حافظه ضعيفي ندارم، اما وقتي عكس نسبتا تاري از گذشته را درون گوشي‌اش نشانم داد، فهميدم هر كس ديگري هم جاي من بود نمي‌شناختش. از آن پسر با موهاي بلند و اندامي لاغر فقط دو چشم باهوش و كنجكاو مانده بود (شما را نمي‌دانم اما براي من، هوش، شيطنت، مهرباني، رذالت و… آدم‌ها از چشمان‌شان پيدا است).

موهاش ريخته بود و هيكل ورزيده‌اي پيدا كرده بود. نه اينكه مثل قهرمانان زيبايي اندام عضله‌هاش بيرون زده باشد و وقت راه رفتن گشاد گشاد راه برود و انگار هندوانه زير بغلش گذاشته باشند دست‌هاش را باز كند و… نه آن‌طور نبود، اما نگاش كه مي‌كردي مي‌توانستي بفهمي به‌طور حرفه‌اي ورزش مي‌كند. شايد هم من به خاطر شنيده‌هايم درباره او اين‌طور تصور مي‌كردم. شنيده‌هايي كه باعث شده بود تا مشتاق باشم ببينمش و با ديدنش و شنيدن حرف‌هاش حالم خوب شود. شك ندارم شنيدن حرف‌هاي آدم‌هايي كه يك اتفاق در زندگي‌شان حكم نوري در تاريكي پيدا كرده به انسان اميد مي‌دهد و در شرايط دشوار به‌دادش مي‌رسد.

البته ترديد ندارم اميدوار بودن خود آدم هم در هر شرايطي به رسيدن به آن نور در تاريكي مهم است. درست مثل او كه وقتي بعد از چندين سال ديدمش دانستم آن پسر بازيگوش، باهوش و تركه‌اي چطور توانسته با شرايطي كه داشته تبديل به قهرمان دو بشود و در دنيا از خيلي‌ها جلو بزند. شايد اگر آدم نا اميدي جاي او بود وقتي مي‌فهميد سرطان خون دارد و دو هفته ديگر بايد دنيا را بگذارد براي زندگان و برود زير خاك، قبل از دو هفته نفس كشيدن يادش مي‌رفت، اما او اين‌طور نبوده !

مي‌گفت با آنكه دكترها از زنده ماندنم قطع اميد كرده بودن تا دقيقه آخر به مغلوب كردن سرطان اميدوار بودم. اميدش به نتيجه مي‌رسد و در كمال شگفتي براي پيوند مغز استخوان نمونه نادري پيدا مي‌شود كه او را از مرگ برهاند، نمونه‌اي كه از هر پنجاه ميليون نفر در يكي است و همان يكي در دقايق پاياني در بين سي و پنج هزار نفر داوطلب اهداي مغز استخواني وارد شده بود كه در ايران در نوبت اهداي مغز استخوان بودند. او كه مي‌گويد نوري در تاريكي هديه خداوند به اميدواران است. شايد بعضي از اميدواران به اين نور نرسند اما حرفش قابل درنگ و پذيرش است. فقط كافي است مثل او هيچ‌وقت دست از سر اميد بر نداريم و به قول خودش تا آخرين نفس اميدوار باشيم.

اين كه مي‌گويم مثل او به خاطر خاطرات زيادي است كه از زندگي‌اش تعريف مي‌كند و در يكي از آن خاطرات از نقشش در آزاد كردن بي‌گناهي مي‌گويد كه چهل سال به اتهام قتل در زندان بود و… شايد در نوشته ديگري از آن فرد و رهايي‌اش پس از چهل سال بيش تر بگويم، عجالتا به اميد تا آخرين نفس و اهداي مغز استخوان فكر كنيد شايد شما نوري در تاريكي براي يك جوان اميدوار باشيد.

*حسن لطفی

image_pdfدانلود PDFimage_printپرینت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.