دنيا به همين سادگي است!
وقتي قادر نيستيم جلوي جدا شدن يك برگ را از درخت بگيريم، بهتر است در سرسراي گيتي، بييال و بيبال با زندگي دست دوستي بدهيم و در كلاه جا مانده در ايستگاه اركيده بگذاريم.
اين را عاقله مردي گفت كه شيشه را پايين داده و از درون نيسان آبي خم شده بود تا مهرش را از گربه گرسنه گريزپا دريغ نكند. مردي با كلاه خاكستري كه خيابان را بند آورده بود تا در چشمهاي گربهاي گر گرفته خيره شود و با كمي نان و پنير موجودي را پيش از غنودن سير كند.
زندگي آن سوي شهر با شمايلي تكراري ادامه داشت و حرفها و كلمات طعم انگبين نميدادند. هر چه بود گله بود و شكوه و شكايت در شهري كه به شكفتن سرخ شكوفهها در پاييز وقعي ننهاد و هيچ كجاي زندگي را براي شهروندانش تقرير نكرد.
هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و آرزوها در ظهر فسرده به آتشفشاني خاموش بدل شده بود. در چنين عرصاتي قلب زنده مردي درسراشيب پيرانه سري بهترين جا براي مبادله عشق بود. براي عُلقه و عطوفت در عصر استيلاي عداوت تا گربه بيصاحب سنگ به شكم نبندد و به باوفايي انسانها همچنان باور داشته باشد.
بيپروا و بيپيرايه بايد نوشت در آن ظهرِ مات و مبهوت هيچ چيز گيتي به قدر اين فريمِ فروزان فريادرس نبود. نازنين مردي كه صدايش پونه بود و نگاهش بابونه با لبخند گربهاي نه چندان اشرافي با چشمايش خنديد و بيپست و استوري، زيباترين قاب جهان را ترسيم كرد.
زندگاني سيبي است گاز بايد زد با پوست و مردي كه پي برده بود، ماندن مهمتر از رفتن است، لابد اين را ميدانست كه ابروانش درهم نرفت، براي جهان تهي از عاطفه ترانهاي ناب را خواند و بياعتنا به بوق ماشينها و نهيب آدمها عشق را درون سينهاش جست و گربه گرسنهاي كه پناه آورده بود را بيپاسخ نگذاشت.
دنيا به همين سادگي است. پروانهها گرد شمع شيدايي ميكنند، ماهيها در اعماق اقيانوسها عاشق ميشوند، قاصدكها خبرهاي خوب را بيجيره و مواجب به مقصد ميرسانند و گربهها براي مردي كه شانههايش تاب تحمل اندوه را ندارد، دعا ميكنند. اينگونه ميشود كه زير گنبد كاملا كبود دستاويزي براي دم و بازدم پيدا ميشود تا نشسته بر شانههاي شاپركها پرسهاي در افلاك بزنيم و در رخسارِ خورشيدي كه از سرما ميلرزد، ها كنيم.
ميترسم اين قصه تمام شود
و سطر آخر آن تو نباشي
و كلاغ پيري به خانهمان برسد
كه گردنآويز نقره تو را
به منقار دارد…
**امید مافی