حوالي ساعت ۵ عصر…

دور از ابهام و ايهام در آن سوي شهر و در ايستگاه راه‌آهن، هر روز زني كه سال‌هاست در آينه پير شده، راس ساعت ۵ عصر آفتابي مي‌شود. زني كه خط‌هاي پيشاني‌اش ارتباط مستقيم به سن و سالش دارد. زني كه سرش را روي شانه باد مي‌گذارد، لام تا كام حرف نمي‌زند و به دوردست خيره مي‌شود تا قطار سريع‌السير […]

Read more

زمين تو را از ياد نخواهد برد

تار و كمونچه از صدا افتاده تا جماعتي كوچه به كوچه نعش كارگران خسته جان را بر دوش كشند و مأيوس و بريده و مات تا خانه‌هاي ابدي بدرقه‌شان كنند.حالا ديگر در سوگ معدنچيان ناكام طبس كلمات نيز نياز به دلداري دارند.حالا بايد تمام مرثيه‌نويسان اين سرزمين گرد هم آيند و به وقت معدن، ناسورترين حروف را هجي كرده و […]

Read more

گنجشك‌ها دانه مي‌چينند از لب‌هاي‌شان!

نور متحرك لرزان، پاهاي رنجورشان را نمايان مي‌كرد. زنان شاليزار، زنان اميد تنگ در شالي بيكران و آرزوهاي بيكران در خُلق‌هاي تنگ.زير نور متحرك لرزان، سرخي چشم‌هاي‌شان را پنهان كردند تا نفهميم بي‌خوابي‌هاي مدام چه بر سرشان آورده. لبخند در پهناي صورت‌شان ماسيده بود و با پلك‌هايي كه سنگيني مي‌كردند به دوردست خيره شده بودند.ناگهان اما زدند زير آواز و […]

Read more

و مرگ گونه‌هاي بانويي با روپوش صورتي را بوسيد

پيشخدمت برناي كافه‌هاي شبانگاهي اونتاريو پشت پلك‌هاي زندگي آشيانه‌اي براي خود ساخت، وقتي در بستر حضيض عزيز شد و با روايت‌هاي بدون تكلف و پيچيدگي به امپراتور استوري در جغرافياي امريكاي شمالي بدل شد. جهان پريشان‌تر از گيسوان بانويي زلال‌تر از آينه نبود و او خوب مي‌دانست چگونه بايد در قامت غريق‌ترين غريق جهان، واژه‌ها را رج بزند و با […]

Read more

من به آغوش تو محتاجم اگر لطف كني…

خدا خدا كرده بود امسال روز مادر از ره نرسد.زير لب به خودش تلنگر زده بود كه كاش معجزي، اعجازي، اجازه‌اي، چيزي، مادر را به زمانِ مألوف برگرداند و آن آشيانه خاموش و بي‌روزن را براي يك روز لااقل روشن كند.  دعاي او اما كارگر نيفتاد و در سالي كه از فراواني خبري نبود و لئامتِ آرزوها، كرامتِ جُنبندگان را […]

Read more