گنجشكها دانه ميچينند از لبهايشان!
نور متحرك لرزان، پاهاي رنجورشان را نمايان ميكرد. زنان شاليزار، زنان اميد تنگ در شالي بيكران و آرزوهاي بيكران در خُلقهاي تنگ.زير نور متحرك لرزان، سرخي چشمهايشان را پنهان كردند تا نفهميم بيخوابيهاي مدام چه بر سرشان آورده. لبخند در پهناي صورتشان ماسيده بود و با پلكهايي كه سنگيني ميكردند به دوردست خيره شده بودند.ناگهان اما زدند زير آواز و […]
Read more