جدايي جور مي‌كند!

زمين مكدر، سرنوشت مقدر و هوا مسخر بود. پاييز بود، اما زمستان روزها و شب‌هاي خالي از مودت را احاطه كرده بود. آن‌سوتر از جنون بيدمجنون‌ها دختركي مه‌لقا با صورتي كك و مك به دوردست زل زده بود، شايد اقربايش از پس نامهرباني‌ها و ناهمگوني‌ها بي‌هوا بازگردند و گيسوان بلندش را با شانه چوبي نوازش كنند. سوگل دخترك گريزپا، كتاب […]

Read more