روزِ بي‌مزد، شبِ بي‌نان!

بر نيمكتي كه سايه‌اش از خودش سنگين‌تر است، نشسته و به دوردستي كه از كادر بيرون زده، خيره شده است. نه كسي نامش را مي‌داند، نه تاريخ تولدش در تقويمي ثبت شده. او كارگرِ روزمزدي است كه بوي تنهايي از پيراهنش نشت كرده و شوربختانه امروز، روزِ مزدش نيست. روزِ انتظارِ بي‌فرجام است. روزِ نگاه كردن به دست‌هاي خالي‌اي كه […]

Read more