ديگر كسي به كسي ياري نمي‌رساند

وراي شك معقول! صبح زود است و نان به دست از كوچه‌اي خلوت رد مي‌شوم. دختر نوجواني با روپوش مدرسه جلوي دري ايستاده و به نزديك شدنم نگاه مي‌كند. به او كه نزديك مي‌شوم آرام و بريده بريده از من مي‌خواهد تلفن همراهم را به او بدهم تا به مادرش زنگ بزند. مي‌گويد زنگ خانه‌شان خراب است و مادرش خواب! […]

Read more