ديگر كسي به كسي ياري نمي‌رساند

وراي شك معقول! صبح زود است و نان به دست از كوچه‌اي خلوت رد مي‌شوم. دختر نوجواني با روپوش مدرسه جلوي دري ايستاده و به نزديك شدنم نگاه مي‌كند. به او كه نزديك مي‌شوم آرام و بريده بريده از من مي‌خواهد تلفن همراهم را به او بدهم تا به مادرش زنگ بزند. مي‌گويد زنگ خانه‌شان خراب است و مادرش خواب! […]

Read more

شمشير از رو بستن تاوان سختي دارد

پيرزن يك ماه ديگر هفتاد و هفت ساله مي‌شود. آن‌طور كه پسرش مي‌گويد از بعضي جهات شبيه زن‌هاي سريال‌هاي تلويزيون ايران است. حتي توي رختخواب هم روسري‌اش را از سر بر نمي‌دارد. پسرش مي‌گويد: باور مي‌كني، من هم كه فرزندش هستم درست و حسابي موهاش را نديدم! با تعجب مي‌گويد و نمي‌داند برايم چندان عجيب نيست. مادر خودم و مادرهاي […]

Read more