جدايي جور مي‌كند!

زمين مكدر، سرنوشت مقدر و هوا مسخر بود. پاييز بود، اما زمستان روزها و شب‌هاي خالي از مودت را احاطه كرده بود. آن‌سوتر از جنون بيدمجنون‌ها دختركي مه‌لقا با صورتي كك و مك به دوردست زل زده بود، شايد اقربايش از پس نامهرباني‌ها و ناهمگوني‌ها بي‌هوا بازگردند و گيسوان بلندش را با شانه چوبي نوازش كنند. سوگل دخترك گريزپا، كتاب […]

Read more

ميان نامه‌ها تو را ديدم!

شولاي ترديد بر تن كرده و از دريچه‌اي كوچك به دوردست خيره شده بود.دختر چهل و اندي سال را رد كرده بود، اما هنوز مجرد و معذب با بلاهت بيهوده به مسيرهاي قديمي زل مي‌زد و خاطرات دير و دور را كشان كشان به دقيقه اكنون الصاق مي‌كرد.بيست سال از جدايي او و پسري كه در راه مدرسه شماره‌اي به […]

Read more