بادها بر بستر نامه‌ها مي‌دوند!

فنجان دم كرده بابونه را گذاشت روي ميز. تاب موهايش را پس زد و در حزني غريب و قريب به عسرت و حسرت غرقه شد. دل و دماغ گذشته را نداشت و تابستان لب‌هايش را آغشته نكرده بود. سال‌ها بود از خانواده‌اش، اقربايش، دوستانش و سرزمينش دور شده بود تا در گرم‌ترين نقطه دنيا خيره در باران استوايي، دو حبه […]

Read more