چشمهاي پرنده چيز ديگري ميگويند!
در بازار كنار بساط دستفروشي، چشمم افتاد به قفسي كه از شاخه درخت آويزان بود. پرنده توي قفس، سفيد بود و كوچك، با دم سياه و منقار نارنجي رنگ. چشمهايي غمگين و بيمار داشت. در پرهايش كه ميدانم اگر بازشان ميكرد كل قفس را ميگرفت، انگار نيرويي نبود. لحظهاي به من خيره شد. احساس كردم سرنوشت غمانگيزش را پذيرفته و […]
Read more