روزِ بي‌مزد، شبِ بي‌نان!

بر نيمكتي كه سايه‌اش از خودش سنگين‌تر است، نشسته و به دوردستي كه از كادر بيرون زده، خيره شده است. نه كسي نامش را مي‌داند، نه تاريخ تولدش در تقويمي ثبت شده. او كارگرِ روزمزدي است كه بوي تنهايي از پيراهنش نشت كرده و شوربختانه امروز، روزِ مزدش نيست. روزِ انتظارِ بي‌فرجام است. روزِ نگاه كردن به دست‌هاي خالي‌اي كه هنوز بوي سيمان و عرق و ايستادن‌هاي طولاني زير آفتاب را با خود دارند.

سيگارِ بين انگشتانش، آهسته و پيوسته مي‌سوزد. حلقه‌هاي دود، مانند فريادهاي خاموش، در هوا پخش مي‌شوند و محو. شايد هر حلقه، تصويري است از يك آرزو. تصوير قرص ناني گرم، ظرف شامِ ساده بچه‌ها، قبضِ پرداخت نشده آب و نگاهِ معصوم فرزندي كه فردا بايد به مدرسه برود. اما دود كه مي‌رود، اين تصويرها نيز در هوا ذوب و به واقعيتي سرد و بي‌روح تبديل مي‌شوند: سفره‌اي خالي، يخچالي تهي و روزهايي كه پشتِ سر هم، چون زنجير به پا مي‌كوبند.
او در ميزانسن ناممكن به ديوارهاي خانه‌اش فكر مي‌كند؛ آلونكي كوچك‌تر از قوطي كبريت از قضا اجاره‌اي است. ديوارهايي كه صداي گرسنگي را در خود نگه مي‌دارند، صداي آه‌هاي شبانه همسرش و سكوت سنگينِ شرمِ ناتواني را. پنجره‌هاي آن خانه، به كوچه‌اي باز مي‌شوند كه هر صبح، با اميدي لرزان از آن بيرون مي‌آيد و هر شب، با خستگي و يأسي عميق‌تر بازمي‌گردد.

امروز اما، حتي آن كوچه نيز به رويش بسته است.باد، برگ‌هاي خشك پاييزي را بر زمين مي‌لغزاند.انگار تقديرِ او را با مردمك‌هاي دفن شده‌اش با خود مي‌كشد. نگاهش به مردمي است كه عبور مي‌كنند؛ هر كسي به دنبال حياتِ خود در حياط خلوت هيچستان، به دنبال مزدِ خود. او اما جز سكوت و نسيان، مزدي دريافت نكرده است. سيگار به آخر مي‌رسد. ته‌سيگاري را با انگشتاني كه هنوز به لرزش نيفتاده‌اند، خاموش مي‌كند. شايد اين تنها چيزي است كه مي‌تواند كنترلش كند. لحظه خاموشي يك زغال كوچك. اما آتش درون، همچنان مي‌سوزد. آتشِ غرورِ زخم‌خورده، آتشِ اضطرابِ فردا، آتشِ عشقي كه به خانواده‌اش دارد و حالا چون بارِ گراني بر دوشش سنگيني مي‌كند. ناگهان برمي‌خيزد. سايه‌اش يك لحظه روي زمين دراز مي‌كشد، مثلِ نقشِ رنجي كه از او به جا مي‌ماند. شايد فردا روزِ كاري باشد. شايد نه. قدم برمي‌دارد به سوي همان كوچه، به سوي همان خانه، به سوي همان سفره‌اي كه امشب، يك‌بار ديگر بايد با سكوت پر شود.
و شهرِ بزرگ، بي‌اعتنا به اين دردي كه در سينه‌اش مي‌تپد، به زندگي پرزرق‌وبرقِ خود ادامه مي‌دهد؛ گويي او و امثال او فقط سايه‌هايي گذرا هستند بر ديوارهاي سرد. سايه‌هايي كه با اولين نورِ صبح، ناپديد مي‌شوند. اما همين سايه‌ها هستند كه سنگ‌بناهاي اين شهر درندشت را بر دوش كشيده‌اند. سنگ‌بناهايي كه حالا، وزنِ سنگينِ بي‌تفاوتي را نيز بر آنها افزوده‌اند. … آمده بودم تا گلي بنشانم يا درختي بكارم ولي فصل بهار و خزان گذشت و دست‌هاي من از نوشتن نام درخت و گل فرسوده است.

*امید مافی

image_pdfدانلود PDFimage_printپرینت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.