در آستانه سالروز تولد احمدرضا احمدي

ماهور عزيز:
سلام
من خيلي دور از بابا مدتي است كه در رم هستم. اين نامه براي اوست.
احمدرضاي نازنين:
سلام. خيلي از تو دورم و نمي‌شود كه به ديدارت بيايم و ببينمت… اما دلم گرفت وقتي شنيدم باتري‌هاي قلبت باز كار دستت داده و كارت را به بيمارستان كشانده…
دلم برايت تنگ شده كه ببينمت… شعرها و نقاشي‌هاي تازه‌ات را ببينم و طنزهاي نابت را بشنوم…
دلم گرفته براي آن خانه باصفايت، عكس آن چهره هنرمند شهره ايتاليا كه خيلي دوستش داري و برايش شعر گفتي و او برايت نامه نوشت…
دلم گرفته از برق درخشنده چشمانت وقتي كه از ترجمه شعرهايت به ايتاليايي خبر دادم و گفتي به ايتاليايي برايم بخوان.
دلم گرفته براي آن خانه باصفايي كه به آسمان نزديك‌تر از زميني.
دلم گرفت براي آن شمعداني‌هاي قشنگت.
دلم گرفت براي آن نقاشي‌هاي رنگين.
وقتي كه ترجمه كتاب «شاعر» ليوليوني را ديدي كه به تو پيشكش كرده بودم سرت را پايين انداختي… اما از ترجمه كار ديگر لئو ليوني كه به دو دوست ديرين‌مان در كانون دو پرويز عزيز، پرويز كلانتري و پرويز دوايي ياد كردي.
ياد كانون خيابان جم كرديم كه هر روز از طبقه پنجم مي‌آمدي به طبقه ما، به ديدن ما و دوايي كه اتاقش روبروي اتاق ما بود… چند جوك مي‌گفتي… با چندتا شوخي چند دقيقه‌اي مي‌خنديديم و عطري از شادي و مهرباني مي‌پراكندگي… روزمان را خوش مي‌ساختي و زود مي‌رفتي…
از كانون مي‌گفتي و رنج‌هايي كه كشيديم…
گفتي خوش به حالت كه نماندي و رفتي و تاب نياوردي اما نمي‌داني با من چه كردند… با حقوق كمي به اجبار بازنشسته‌ام كردند و از آن دوران صعب سخت ياد كردي…
گفتم كه با عباس؛ عباس كيارستمي هم همين كار را كردند و عباس به من گفت و نوشت كه در يك مهماني مستخدمي براي‌مان چايي آورد… از حقوقش گفت كه از حقوق بازنشستگي من بيشتر بود.
گفتم سيروس طاهباز كه ماند. در رم به خانه‌ام آمد و افتخار ميزباني‌اش را داشتم… بس كه از كانون دلخور بود… مي‌گفت اينجا دارم نفس مي‌كشم…
گفتم خوب شد كه تو و عباس در كانون نمانديد و از ديدن چهره‌هاي پر اخم و چشم‌هاي پركين‌شان راحت شديد…
حالا او و تو از قفس رهاشديد… او هنرمندي جهاني شد و تو شاعري نامي.
شعر فروغ را برايت خواندم كه دوستت مي‌داشت و دوستش مي‌داري:
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي‌ريزد، مرواريدي صيد نخواهد كرد…
تو و عباس نهنگيد… جاي نهنگان درياست.
گفتي بامزه اينكه سال‌ها بعد برايم بزرگداشت گرفتند و هديه آوردند… كسي كه حكم برايم زده بود با هديه‌اي جلو آمد در ميان جمع گفتم اين هديه را نمي‌پذيرم… چه به روز من و زن و بچه‌ام آورديد. راهش را كشيد و رفت…
بعد برايم پيغام داد به دستور مديرعامل وقت كانون آن حكم را امضا كردم.
به من گفتي خوش به حالت كه رفتي. چه حسي از رفتار كانون با خودت داري:
گفتم:
من نه مي‌بخشم و نه فراموش مي‌كنم و تو گفتي:
نمي توانم حال آن روزها وجواب زن و بچه‌ام را بدهم…
طنزي گفتي و خنديديم…
به شوخي گفتي از مرگ نمي‌ترسم… خدارا شكر از زنم و دخترم و دوستانم خيلي خيلي راضيم امابه تو وصيت مي‌كنم كه وقتي مردم، تشييع من از مقابل كانون انجام شود… همان كانوني كه دوستش داشتم و دوستش داشتي…
گفتم:
تنت سلامت… تو نمي‌ميري. چه حرف‌ها مي‌زني.. تو مي‌ماني با شعرهايت.. با نقاشي هايت.. با قصه هايت و با زندگيت…
شمعداني‌هاي منتظرند…
هميشه در سختي‌ها مي‌خندي… غم در ديده و دل داري و لبخند بر لب.
احمدرضا، كبوتر تنها… تو بمان… خودت گفته بودي:
شهري فرياد مي‌زند:
آري
كبوتري تنها
به كنار برج كهنه مي‌رسد
مي گويد:
نه
بهار، از تنهايي، زباني ديگر دارد.

**غلامرضا امامي

image_pdfدانلود PDFimage_printپرینت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.